عشقشناسی(1)
نگرشی از منظر روانتحلیلی بر مقولۀ عشق
قلبم چه تند می زند وقتی که تصادفاً دستم انگشت او را لمس میکند یا پاهایم زیر میز به پاهای او میخورد! انگار که به کورهای دست زده باشم،خودم را عقب میکشم...(غمهای ورتر جوان؛ یوهان ولفانگ گوته)
تجربهای ملموس و آشناست. و تمام کسانی که تجربۀ عاشقانهای هر چند کوتاه داشتهاند، به لمس این "تصادفهای" هولانگیز پرهیجان رسیدهاند.
اما اگر شخص عاشق، میتوانست در هر زمان دلخواهی انگشتان معشوق را لمس کند، آیا این شور و تمنا به همین شدت باقی میماند؟
توصیفهای ما از عشق، بیش از آنکه متأثر از وصال و کامیابی باشد، تحت تأثیر فراق و ناکامیست. و عشقها، به وقتی که از فراق میگذرند و به وصال منتهی میشوند، در واقع، هم به سکون میرسند و هم به سکوت.
هم میایستند، و هم بیسخن میشوند.
اگر مجنون به وصال لیلی کامیاب میشد، شاید امروز هیچ ردپایی از آن هر دو، و اسطورۀ عشقشان نبود و در زمانۀ امروز اگر "شهریار" به معشوق خود میرسید، نه از شهریار اثری بود و نه از عاشقانههای او؛ پزشکی بود محو در افق تاریخ پزشکی ایران.
عشق، تنها چیزیست که شدیداً در عمق خیالبافی ما، قدرتمند و اغواگر است.
نه به آسانی میتوان از آن چشم پوشید، و نه به آسانی میتوان در فشارهای آن تاب آورد.
- حمید ارسنجانی