عشقشناسی(3)
نگرشی از منظر روانتحلیلی بر مقولۀ عشق
عشق، چه ربط و نسبتی با مفهوم "خوشبختی" دارد؟ شاید هیچ! میدانم که با گفتن این واژۀ "هیچ"، احتمالاً تمام رمانهای عاشقانه و حکایات منقول از عشق را علیه خود دارم، اما با "واقعیت" چه کنیم!؟ در این تردیدی نیست که حس و حال عشق، حس و حالی در کمال بینیازی و دارایی، و در اوج التذاذ است، با اینهمه چگونه است که هیچکس به اندازۀ معشوق آزار نمیبیند، یا آزار نمیدهد!؟ چگونه است که عشق تا به این پایه، از تعریف تا تحققِ آن، فاصله دارد!؟ به ندرت زوجی را دیده یا دربارۀ آن شنیده باشیم که در این سرشاری عشق، و در یک التذاذ همیشگی، بیآزار و فرسایش یکدیگر، زیسته باشند؛ اگر اساساً چنین معجزهای رخ داده باشد! نمیدانم، اما حتی اگر روی داده باشد، چیزی بیش از یک "احتمال" را در مورد عشق، ثابت نمیکند و این "احتمال"، نمیتواند مواردِ نقضِ بسیارِ دیگر را جبران کند.
با اینهمه، مقصود من آن نیست که روابط خوب زناشویی را منکر شوم. آن "احتمال" بسیار اندک، وجود داشته باشد یا نه، ما برای زندگی رضایتمند و طولانی، حاجتی به بودن چنان عشقی نداریم.
اما چیزی که در ظاهر بیشترین موافق را دارد این است که طلوع عشق میان دو شخص، طلوع تمام دلمشغولیهای پرشور و هیجانانگیز، و درخشش تمام احساسهای همدلانه و صمیمانه تلقی میشود؛ اینجا، باور سرسخت و شورمندانۀ عاشق این است که آن "دیگری"، تنها کلید خوشبختیست، و رسیدن به این سرخوشی بینظیر، محتاج "یکیشدن" با آن دیگری.
- حمید ارسنجانی