یادداشتهای زندگی(12)
تئوری انتخاب، و افسردگی؛
شجاعت، بهاییست که زندگی برای بخشیدن آرامش، درخواست میکند.
(امیلیا ارهارت)دکتر ویلیام گِلَسر(2013 – 1925) روانپزشک، و مُبدع "واقعیتدرمانی"، با طرح "تئوری انتخاب" در عرصۀ "بهداشت روانی، و آموزش و پرورش، و مدیریت نیروی انسانی"، رد پای انواع بیماریهای روانی، و بسیاری از بیماریهای روانتنی(سایکوسوماتیک) را در "انتخابهای" خودِ بیماران میبیند؛ افسردهها، افسرده نمیشوند، بلکه افسردگی میکنند.
ناکامیها و درماندگیها، سبب میشوند اشخاص، احساس کنند که کنترل خود را بر زندگی از دست دادهاند. ناآرامی حاصل از این درماندگی، موجب "خشم" میشود. انسانِ درمانده، از همه چیز و همهکس، گونهای نفرت پیدا میکند و غالباً گریبان اطرافیان را میگیرد تا بتواند مقصری بیابد و این خشم انباشته را بر او آوار کند. اما زمان زیادی نمیبرد که درمییابد این شیوه، کار نمیکند؛ ما کنترلی بر آنچه رخ داده است، نداریم.
در چنین بحرانی، او شدیداً کمک میخواهد، ولی این "خواهش"، آسان نیست؛ نه از هر کسی میتوان کمک خواست، و نه زندگی در بحران، آسان است، چرا که نیازمند "مدیریت" خاص، و انتخابهای کارآمد، و مواجه شدن با ترسهاست – ترس از شکست دوباره.
اگر از دیگران کمک بخواهد، بدون آنکه رنج و فلاکت خود را فاش کرده باشد، آنگاه دربارهاش چه خواهند گفت!؟ آیا او را ناتوان و بیعرضه و بیکفایت نمیشمارند!؟ پس نتیجه میگیرد هزینهای که بابت افسردهکردن خود میپردازد، بهصرفهتر از هزینۀ این تحقیرشدگیست! زندگی در این "آرامیِ ناآرام"، انتخابیست که شخص افسرده را، هم از مواجهۀ دوباره با ترسهایش دور میسازد، و هم کمک خواستناش را مشروعیت میبخشد. انتخاب افسردگی در اینجا، با تمام درد و رنجهای آن، به نظرِ شخص، مناسبتر میآید! افسردگی، بهترین توجیه و بهانه برای هیچ کاری نکردن میشود.
انتخابِ درست، با این پرسشِ از خود، آغاز میشود: تاکنون چه کاری برای بهترشدن حال خود کردهای؟
- حمید ارسنجانی